دلتنگی یعنی
فاصله ای که با هیچ بهانه ای پر نمی شود !
تو را دارم ای گل جهان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
اگر هیچوقت بعد از هر لبخندی خدا را شکر نمیکنید
حقی نخواهید داشت بعد از هر اشکی از او گله مند باشید
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
کسی رو که دوستش داری، چند وقت یکبار بهش یادآوری کن
تا فراموش نکنه قلبی برایش میتپد
سادگی از دهاتیان است و ظرافت از شهریان
مرد کامل ظرافت و سادگی را باهم دارا است
هیچ و باد است جهان
گفتی و باور کردی
کاش یک روز به اندازه هیچ
غم بیهوده نمی خوردی
کاش یک لحظه به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر می بردی
نیاز نیست انسان بزرگی باشیم
انسان بودن خود نهایت بزرگی است
می توان ساده بود ولی انسان بود
به همین سادگی…
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین
عیب کار اینجاست که من آنچه هستم
را با آنچه باید باشم اشتباه میکنم
خیال میکنم آنچه باید باشم هستم
در حالیکه آنچه هستم نباید باشم
زندگى مسابقه نیست
زندگى یک سفر است و تو آن مسافرى باش که
در هر گامش ترنم خوش لحظه ها جاریست
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد
غمهای زمانه را فراموشم کرد
یک سیـــنه سخن به درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد
اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟
قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟
چقدر باید بابت مکالمه روزانه مون با خدا پول بدیم؟
یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بی منت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم
اون وقت می فهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی میکنی!
قانون جاذبه را سیب کشف کرد
وقتی آدم برای حوایش بهشت را هم فروخت !
از نگاهت تا دلم رنگین کمان گل می کند
با تو باید مثل باران حرف زد !
با من رفت و آمد نکن
رفتن فعل قشنگی نیست
با من فقط راه بیا …
جاده لحظه به لحظه با من می آید
گویی کنجکاو است که برای دیدار چه کسی چنین بیتابم !!!
بس کن چقدر خیره به امواج می شوی ؟
دریا که مثل چشم تو زیبا نمی شود !
نمیدانم تو را به اندازه ی نفسم دوست دارم یا نفسم را به اندازه ی تو ؟
نمیدانم چون تو را دوست دارم نفس میکشم یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم ؟
نمیدانم زندگیم تکرار دوست داشتن توست یا تکرار دوست داشتن تو زندگیَم ؟
تنها میدانم ، بسیار میخواهم تو را …
در انتظار آغازی دیگرم
انتخاب مجدد جفت ها
تا شاید این بار نوحی بیاید و مرا برگزیند در کنار “تو” !
اگر موهایت نبود
باد را چگونه نقاشی میکردم ؟!
فرقی نمی کند چشمانِ تو باشد یا بهشت
سقوط همیــــــــــــــشه دردناک است !
تنها پاهای سست میدانند
چه بار سنگینی ست وسوسه دیدن تو !
چیزی در سینه ام
به شکلی بدخیم تو را می خواهد !
آغوشم درست به اندازه خودت جا دارد
قدِ تمام مچاله شدن هایت
قدِ تمام حفاظتی که از تو آرزو دارم
و قدِ تمام احساسی که از بدرد چیزی خوردن مرا خوشحال می کند !
شاید یک روز یک نفر جوری آدم را بخواهد که
خواستنش به این راحتی ها تمام نشود !
سیلویا پلات
امروز به پایان می رسد ، از فردا برایم چیزی نگو
من نمی گویم فردا روز دیگریست
فقط می گویم تو روز دیگری هستی
تو فردایی… همانکه باید بخاطرش زنده ماند !
گویی زخم خورده ام از تیغ نگاهت
که اینگونه شعرهایم بند نمی آیند !
مرحم نباش ، رحم نکن …
تو میدانی از مرگ نمی ترسم
فقط حیف است هزار سال بخوابم و خواب تو را نبینم !