دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

برنامه ی چت و اخبار تکنولوژی
دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

برنامه ی چت و اخبار تکنولوژی

بشنو صدای عشق را 6(قسمت آخر)

- دختره ی دیوانه ..اون از دیشب اینم از امروز..
- چقدر غر میزنی روشنک! بگرد..
روشنک با عصبانیت به سمت مهسا برگشت:
- میخوای توی کمد ها یا زیر تخت رو بگردم؟هر دو طبقه ی خونه به علاوه کل حیاط رو گشتیم..نیست...برگشت باید باهاش اتمام حجت کنیم که عین شتر کله اش رو نندازه پائین بدون خبر هرجا دلش خواست بره.
- روشنک!!
- کوفتُ و روشنک...بلایی سرش بیاد ما باید جواب عمه و علی بابا رو بدیم ها!!حالیت نیست انگار...
- رویا دختر عاقلیه بی خبر ول نمیکنه بره..
صدای داد عاطفه بلند شد:

  ادامه مطلب ...

بشنو صدای عشق را 5

رویا که از خشم می لرزید دستش را بالا برد و شترق در گوش او خواباند.پسر به خودش آمد و مچ های رویا را گرفت.صدای گوشی رویا بلند شد.پسر کیف را گرفت و روی زمین پرت کرد.چادر رویا را از سرش کشید و روی زمین انداخت.همانطور که مچ های رویا را در دستش فشار میداد در ماشینش را باز کرد و او را به داخل پرت کرد.رویا با تمام وجود جیغ میکشید و اشک هایش صورتش را خیس میکردند.در دلش خدایش را صدا میزد...صدای کسی در خیابان پیچید:
- چه غلطی میکنی کثافت...

  ادامه مطلب ...

بشنو صدای عشق را 4

درخانه با فریبا نشستند و فریبا برایش درختی شبیه درختی که مهسا کشیده بود ،رسم کرد و خانواده پدرش را برای او شرح داد:
- مادر بزرگت اسمش آمنه بوده پدربزرگت هم قاسم...هردو شون موقعی که تو سه ماهه بودی فوت شدن...اول مادربزرگت بعد از یکی دو هفته هم پدربزرگت...علی بابا و عمو حسنت بچه ها ی بزرگن که با همه چی شون آشنایی .بعد از اون ها یه خواهر دارن که اسمش زینبه و مجرده .آمریکا زندگی میکنه و تو رو تا حالا ندیده....همین فامیل بابات تموم شد.
رویا دستی روی صورتش کشید و گفت:
- چقدر کم!!

 

ادامه مطلب ...

بشنو صدای عشق را 2

بعد از چند ثانیه از اتاق خارج شد و به سمت میز شام رفت. بعد از شام هم حدود یک ساعت که پروانه و رویا در اتاق با هم صحبت میکردند خانواده عمو حسن عزم رفتن کردند . قرار شد رویا پس فردا جواب بدهد .رویا به اتاقش رفت .کت و دامن و شالش را روی میزش پرت کرد و بلوز شلوار راحتی اش را پوشید.زیر پتو خزید. کسی در زد و با اجازه رویا ، فریبا وارد اتاق شد . فریبا روی صندلی نشست و بی معطلی گفت:
- رویا؟میتونم نظرت رو بپرسم؟
- من نمیدونم...یعنی باید خیلی بیشتر از این بهش فکر کنم.
نفس عمیقی کشید و با یک نفس گفت:
- انتظار نداشته باش یک ساعت بعد از رفتنشون بهت بگم زنگ بزن بگو فردا بیان برای گذاشتن قرار عقد و عروسی و تعیین مهریه و ...

 

ادامه مطلب ...