دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

برنامه ی چت و اخبار تکنولوژی
دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

برنامه ی چت و اخبار تکنولوژی

بشنو صدای عشق را 6(قسمت آخر)

- دختره ی دیوانه ..اون از دیشب اینم از امروز..
- چقدر غر میزنی روشنک! بگرد..
روشنک با عصبانیت به سمت مهسا برگشت:
- میخوای توی کمد ها یا زیر تخت رو بگردم؟هر دو طبقه ی خونه به علاوه کل حیاط رو گشتیم..نیست...برگشت باید باهاش اتمام حجت کنیم که عین شتر کله اش رو نندازه پائین بدون خبر هرجا دلش خواست بره.
- روشنک!!
- کوفتُ و روشنک...بلایی سرش بیاد ما باید جواب عمه و علی بابا رو بدیم ها!!حالیت نیست انگار...
- رویا دختر عاقلیه بی خبر ول نمیکنه بره..
صدای داد عاطفه بلند شد:

  ادامه مطلب ...

بشنو صدای عشق را 5

رویا که از خشم می لرزید دستش را بالا برد و شترق در گوش او خواباند.پسر به خودش آمد و مچ های رویا را گرفت.صدای گوشی رویا بلند شد.پسر کیف را گرفت و روی زمین پرت کرد.چادر رویا را از سرش کشید و روی زمین انداخت.همانطور که مچ های رویا را در دستش فشار میداد در ماشینش را باز کرد و او را به داخل پرت کرد.رویا با تمام وجود جیغ میکشید و اشک هایش صورتش را خیس میکردند.در دلش خدایش را صدا میزد...صدای کسی در خیابان پیچید:
- چه غلطی میکنی کثافت...

  ادامه مطلب ...

بشنو صدای عشق را 1

مقدمه:
عشقبازی به همین آسانی ست...
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کار همواره باران با دشت 
برف با قله کوه
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو
برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است...
****
به نام خدای عشق
دست های سردش را دور زانوهایش پیچید.باید تا یک هفته سرزنش های فریبا را به جان می خرید . لرزی به تمام تنش نشست. سرما خوردگی رو شاخش بود. نزدیک به یک ساعت میشد در این هوای بارانی نشسته بود و به دیوار ته حیاط که از روی بالکن اتاقش کاملا معلوم بود خیره مانده بود. خودش هم نمی دانست چرا اما احساس می کرد مغزش که پر بود از فکر های جور واجور با شنیدن صدای باران آرام می شود. صدای در حیاط آمد .سرش را چنان سریع چرخاند که احساس کرد رگ گردنش چند سانتی متر جا به جا شد . در حالیکه که گردنش را می مالید فریبا را دید که با تکه کارتونی سعی داشت روسری حریر بنفشش را از باران در امان نگه دارد.کیسه های خرید در دستانش خیس خالی شده بودند . باران به قدری شدید بود که می ترسید از دم در جلو تر بیاید. رویا از جا پرید .از در بالکن وارد اتاقش شد . چرخی زد و شال بزرگ ترکمنی اش برداشت. همانطور که روی سرش مرتبش مرتب میکرد ، داخل حیاط دوید. جیغ فریبا بلند شد:
- نیا ...خیس خالی میشی.با توماااا....
قبل از اینکه حرف دیگری بزند . کیسه های دستش توسط رویا کشیده شد . به خودش آمد و رویارا نگاه کرد که از در خانه داخل رفت. زیر لب گفت:
- فرفره ای ... عین مامانت..
به سرعت دوید و وارد خانه شد . به سمت آشپزخانه رفت . رویا از این طرف به آن طرف میرفت و وسایل را جابه جا میکرد. جلو رفت و مچ رویا را که میخواست پرتقال ها را در سینک بریزد ، در هوا گرفت. خوب می شناختش. میدانست نمی توانست بی نظمی را تحمل کند.درست مثل...سرش را تکان داد تا جلوی افکاری که همیشه بی موقع سراغش میامدند را بگیرد ...با صدای نسبتا خشنی گفت:
- لازم نکرده با این سر و وضع خیست کمک من بکنی...برو شالت رو در بیار یه جا پهنش کن ...نگاه کن انقدر این ور و اون ور دویدی ، همه دنیا رو خیس خالی کردی...
صدای اعتراض رویا بلند شد:
- ولم کن فریبا ...باشه بابا بزار این پرتقال ها رو بشورم بعد...
- نمیخواد...برو بیرون...بیرون

و رویا با حرکت دستش از آشپزخانه بیرون رفت. به سمت پنکه ای که در گوشه ی سالن می چرخید رفت و شال قرمز ترکمن اش را درآورد . خیلی دوستش داشت. انقدر بزرگ بود که از پشت تا روی کمرش میرفت. شال را روی پنکه انداخت و به سمت آشپزخانه برگشت.
 
ادامه مطلب ...