دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

برنامه ی چت و اخبار تکنولوژی
دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

برنامه ی چت و اخبار تکنولوژی

بشنو صدای عشق را 6(قسمت آخر)

- دختره ی دیوانه ..اون از دیشب اینم از امروز..
- چقدر غر میزنی روشنک! بگرد..
روشنک با عصبانیت به سمت مهسا برگشت:
- میخوای توی کمد ها یا زیر تخت رو بگردم؟هر دو طبقه ی خونه به علاوه کل حیاط رو گشتیم..نیست...برگشت باید باهاش اتمام حجت کنیم که عین شتر کله اش رو نندازه پائین بدون خبر هرجا دلش خواست بره.
- روشنک!!
- کوفتُ و روشنک...بلایی سرش بیاد ما باید جواب عمه و علی بابا رو بدیم ها!!حالیت نیست انگار...
- رویا دختر عاقلیه بی خبر ول نمیکنه بره..
صدای داد عاطفه بلند شد:

  

- بچه ها بیاین پیدا کردم..
سه نفری به همراه پروانه به سمت آشپزخانه دویدند.با دیدن عاطفه جلوی یخچال پروانه با تعجب پرسید:
- تو یخچاله؟
عاطفه با صدای بلند خندید.برگه ی کوچکی که در دستش بود را نشان داد:
- نه بابا..ما دیوانه ها به جای اینکه اول اینجا رو نگاه کنیم رفتیم داریم تو اتاق ها رو میگردیم...نوشته وقت دکتر داره برمیگرده...
روشنک روی صندلی نشست و با خستگی گفت:
- مارو ببین چهارساعته مچل شدیم ها...
مهسا روشنک را بلند کرد وگفت:
- برو مهتاب رو بیدار کن بیاین صبحانه بخوریم...بلند شو یالا...
پروانه با مهربانی گفت:
- من بیدارش میکنم...خیلی خوشحالم تعطیل رسمیه ...مهتاب دیشب خیلی خسته شد.
روشنک نان را برداشت و درحالیکه کره رویش می مالید گفت:
- اون همه ی انرژی اش از فکش میره..بس که زر میزنه...
عاطفه ریز شروع به خندیدن کرد.مهسا با هشدار به سمت روشنک گفت:
- بس کن تو هم ..اگه تونستی یکبار بدون متلک انداختن به این بیچاره روزت رو شب کنی،من اسمم رو عوض میکنم...
تلفن آشپزخانه زنگ خورد.عاطفه بدون درنگ به سمت گوشی رفت .مکالمه اش مهسا و روشنک را کنجکاو کرد که پشت تلفن بیایند:
- بله؟
- بله بله منزل شکوهیه.. ؟!!
- نه بابا..من خواهر زاده شونم.
- جدی؟مگه اونجا نیمده؟
- من خبر ندارم..چند لحظه...
گوشی را کنار گرفت و گفت:
- یکیه میگه من سانازم دوست رویا،ظاهرا دکترشم هست میگه رویا وقت داشته ولی نیومده...
مهسا و روشنک به هم نگاه کردند و مهسا با دهان باز گفت:
- وا؟
عاطفه پشت گوشی رفت:
- ببخشید..به ما گفته که میاد مطب شما...
- نامزدش؟شما آرش رو از کجا میشناسین؟
- آهان ..آره ببخشید...آره دارم...زنگ میزنم..
- شما رو برای چی خبر کنم؟
- معذرت میخوام من هی یادم میره شما دوستش هم هستین...
- باشه حتما...خدافظ.
گوشی را قطع کرد و رو به مهسا،روشنک و پروانه که وارد آشپزخانه شده بود گفت:
- شماره ی آرش رو کدومتون دارین؟
مهسا که شماره همه را در دفترچه تلفن گوشی اش داشت ،به سمت گوشی اش دوید.
***

***
سمانه از سر گاز کنار رفت.همه تنش بوی پیاز داغ گرفته بود.پوفی کشید.با شنیدن صدای تلفن آرش به اتاقش رفت.
- نگاه کن توروخدا...دو روز اومده اینجا،همه ی مملکت بهش زنگ میزنن.
گوشی را برداشت نگاهی به صفحه اش نکرد.کنار در حمام رفت و داد زد:
- آرش؟
شیر آب قطع شد:
- بله؟
- گوشی ات زنگ میزنه...
- کی هست؟
سمانه به شماره نگاه کرد با دیدن اسم :رویا-خانه با اخم گفت:
- از خونه ی رویائه ...آقای شکوهی باشه دوباره دعوا راه بندازه من حوصله ندارم ها...
- اونا که رفتن مسافرت..خودشه حتما...جواب بده...
با بوی سوخته پیاز داغش گوشی را به دست آوش که از اتاقش بیرون آمده بود داد و به سمت آشپزخانه دوید.
- جواب بده..رویائه..
آوش جواب داد:
- بله؟
صدای دختر مغزش را سوراخ کرد:
- اقا آرش؟
- این گوشیشه ولی من داداششم.شما؟
- من عاطفه ام دختر دایی رویا...رویا رو میشناسین که.
آوش در دلش گفت:دختره ی خنگ ..مگه میشه کسی که قرار بود عروس این خانواده بشه رو نشناسم؟
- بله میشناسم...
- خب ...میشه با آقا آرش حرف بزنم؟
- اینجا بود که من گوشی اش رو جواب نمیدام..رفته گرمابه..
- گرمابه؟
آوش به خودش خندید،حرفش رو تصحیح کرد:
- حموم ،خانم!
- آهان کارم واجبه...راجب به رویاس...
- چی شده؟اتفاقی واسش افتاده؟
- اگه میشه سریع با آقا آرش بیاین اینجا ..رویا گم شده...
- مگه رویا جاسویچیه؟یعنی چی گم شده ؟
- فعلا که گم شده..میشه سریع بیاین؟
- باشه الان به آرش میگم...
پانزده دقیقه بعد ،سه نفری در ماشین به سمت خانه رویا در حرکت بودند....

***
چشم هایش را به سختی گشود.درد در سرش پیچید.
- آخ...
- رویا؟
سرش را چرخاند.
- بی انصاف چقدر بد زد تو سرت..روانی نمیگه تو یک ماه نشده از بیمارستان مرخص شدی ممکنه بمیری..
صدای زیبا خیلی نزدیک بود..کنارش بود.به ستون کناری بسته شده بود..انبار به قدری تاریک بود که نمیتوانست او را ببیند.
- زیبا؟تو سالمی؟
- آره ..من خوبم...صبح یکم روم مشت و لگد تمرین کرد که پشت تلفن جیغ بزنم،تو بترسی....وگرنه باهام کاری نداشت..
- زیبا من خیلی شرمنده ام ..بدجور..
- رویا؟
- جانم؟
- ببند دهنتو..بابا میزان دوستی همین جا ها سنجیده میشه...بعدم برای من که رزمی کارم مشت ها و لگد هاش اصلا درد نداشت...
- خانوم خوش چهره دری وری نگو..عمه ی من بود اونجوری جیغ میکشید پشت تلفن؟
زیبا کم نیاورد:
- موهام رو میکشید...میدونی که من روی موهام خیلی حساسم...
- باشه بابا..
- ...
- کجاست الان ؟
- نمیدونم .تو رو بست رفت ...
- چقدر گذشته؟
- حدود یک ساعت گذشته که خبری ازش نیست..تو سالمی؟...اون طوری که اون تو رو زد من گفتم سرت دو نیم شد...
- ..همه ی سر و گردنم درد میکنه...بوی خون میاد... ؟!!
با باز شدن در انبار زیبا جوابش را نداد..چنان نوری به چشمش خورد که احساس کرد رسما بینایی اش را از دست داد....هیکل عقاب را جلوی در دید.
- چقدر جالبه...
جلو تر آمد:
- دیدی رویا؟بالاخره به زانو در آوردمت...
رویا زیر لب گفت:
- چه غلطا!!!
جلو یش رسید:
- از اسم کارخونه تعجب نکردی؟هان؟برادران شکوهی؟
رویا نگاهش را پائین انداخت.ترجیح میداد همه ی ماجرا را بشنود.

- خیلی کوچک بودم...نه ساله بودم...سن کمیه..ولی خاطراتی که من دارم هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه... زندگی مون عالی بود تا جایی که...این کارخونه ی لعنتی ورشکسته شد . کارخانه ای که حاصل شراکت بابام و بابات بود.. همه ی رویا هاشون به حقیقت پیوسته بود ولی دست آخر کارخانه ورشکست شد .بابات زمین اینجا رو به دولت فروخت.باید پول رو نصف میکرد ولی اینکار رو نکرد.خودش انقدر قرض بالا آورد که همه ی پول فروش کارخانه رو داد به بدهی هاش...بابای منم که دیر جنبید..تا به خودش اومد به خاطر قسط هایی که باید به بانک میداد و پولش رو نداشت افتاد زندان....سه ماه اونجا بود.مامانم تو همین سه ماه انقدر اذیت شدکه افتاد گوشه ی خونه...پدرِمامانم به خودش اومد...قرض ها و بدهی ها و همه چی رو صاف کرد...بابا اومد بیرون..ولی چه فایده؟مامانم با یه دیوانه فرقی نداشت...پرستو که دوره ی نوجوانی اش رو میگذروند ،افسردگی گرفته بود...پدرم با این که بدهی نداشت ولی هیچ پولی برای شروع یه کار نداشت...بانک به خاطر بدقولی اش بهم وام نداد و اون مجبور شد پول نزول کنه...مامانم رفت تیمارستان و دو روز بعدش فرار کرد . یه هفته بعدش خبر رسید که توی یکی از جاده های بیرون از تهران پیداش کردن..گیر یکی از باندهای قاچاق بدن افتاده بود..اون ها هم با یک آمپول بیهوشش کرده بودن..اعضای اصلی بدنش رو خارج کرده بودن..بعدش انداخته بودنش یه گوشه تا بمیره...
آه زیبا بلند شد.صدای عقاب می لرزید...رویا میتوانست رد اشک را روی صورت عقاب ببیند.
- پرستو که افسردگی حاد داشت هرروز میرفت پیش روانپزشک و شده بود یه جسمی که فقط قرص های اعصاب و آرام بخش میخورد تا آروم بشود...بابام مثل چی کار میکرد تا بتونه قسط نزول های مختلفی که گرفته بود رو بده...بابای تو هم انگار رفته بود تو کما..اصلا به روی خودش نیاورد که همه ی سرمایه بابای من رو بالا کشیده بود...بعد از سه سال که خانواده مون به معنای واقعی از هم پاشیده بود و نامادری اومده بود بالای سر من و پروانه،بابات انگار که از خواب بیدار شده باشه،اومد و مقدار هنگفتی پول رو دو دستی تقدیم بابای من کرد...ولی اون پول التیام زخم هایی که من به تنهایی خورده بودم ،نبود...التیام دیوانگی مادرم...مرگش توی اون حالت..التیام افسرده شدن پرستو ..التیام اینکه تو سن حساسی که نیاز به مادر داره،مادری کنارش نبود ...التیام اینکه بخاطر قرص های اعصاب رنگارنگی که میخورد باعث شد نازا بشه...التیام اینکه شوهرش موقعی که فهمیده نازائه میخواست ازش جدا شه ...التیام اشک هاو ضجه هایی که اون روزها زد...التیام بی مادری خودم و پروانه...التیام همه ی درد هایی که ما سه تا متحمل اش بودیم و دلیلش فقط بابای تو بود...
جلو آمد و چانه ی رویا را بالا گرفت.رویا میتوانست نفرت را به وضوح در چشم هایش بخواند:
- من قسم خوردم رویا... این رو می بینی؟
دست راستش را که آستین آن را تا شانه اش تا زده بود جلوی چشم های رویا گرفت.رویا رد خطی را روی ساعد عقاب دید.با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون میامد پرسید:
- این... چیه؟
- موقعی که دوازده سالم بود و همه چی رو فهمیدم ...موقعی که فهمیدم بابای تو مسبب همه ی بدبختی هایی بود که کشیدیم این خط رو کشیدم و به خونی که ازش بیرون زد قسم خوردم هرجور شده انتقام زندگی خودم و خانواده ام رو که به باد رفت ازش بگیرم..به هر نحوی..حتی اگر اون بیچاره کردن تو باشه رویا...فهمیدی یا نه؟
چانه ی رویا را کشید.رویا صدای گردنش را شنید.صدای داد عقاب انبار را لرزاند.:
- بگو..انقدر بلند بگو که گوشام پاره شن...بگو تا آخر عمرت پای من میمونی...هربلایی سرت بیارم بازم پیشم می مونی؟می تونم هربلایی که دلم می خواد سر تو و دوستت بیارم ...مخصوصا اینجا که هر چقدر حنجره تون رو پاره کنین هیچ کس هیچی نمیفهمه...
اشک های رویا روی صورتش ریخت.با صدای لرزانش گفت:
- تو مریضی...یه مریض روانی...
صدای زیبا بلند شد:
- سعی نکن رویا رو گول بزنی...تو با کشتن ما دو تا به هیچی نمیرسی...مخصوصا به انتقامی که میخوای از بابای رویا بگیری....
عقاب جلوی زیبا رفت:
- ولی میتونم تو رو انقدر بزنم که صدای ناله هات باعث شه رویا به درخواستم جواب مثبت بده هان؟
رویا داد زد:
- زیبا جوابش نده....
میدانست زبان زیبا نیش دارد و میتواند در یک جمله چنان متلکی بار عقاب کند که هردو شان را روی آتش کباب کند.زیبا بلند گفت:
- فکر نمیکنم رویا انقدر خنگ باشه که به آشغالی مثل تو جواب مثبت بده ...تحت هر شرایطی حتــــ..
صدایش به خاطر مشتی که به شیکمش خورد.،خفه شد.عقاب جلو و عقب میرفت و قدرت مشت هاش را روی شکم و صورت زیبا خالی میکرد.رویا جیغ کشید:
- ولش کن
عقاب مشت آخر را به صورت زیبا زد و به سمت در رفت.با لحن مسخره ای گفت:
- برای گرم کردن خوب بود...
درحلیکه می خندید از انبار بیرون رفت.رویا به سمت زیبا چرخید.سرش روی سینه اش افتاده بود.
- زیبا؟تو رو خدا سرت رو بیار بالا...زیبا؟
گریه اش شدید تر شد .زیبا بیهوش بود.رویا حتی نمیدانست عقاب تا چه حد او را مجروح کرده است... همه وجودش می لرزید و پشت سرهم زیبا را صدا میکرد...
گوشی اش در جیب تونیک اش لرزید...بار اول نبود..از وقتی به هوش آمده بود گوشی اش مدام می لرزید...باهوشی کرده بود و قبل از ورود به انبار گوشی اش را سایلنت کرده بود.وگرنه حتما تا به حال به دست عقاب تکه تکه شده بود.خودش را کمی جا به جا کرد و توانست با سختی اسم را بخواند..
از خانه بود..قطع شد دوباره زنگ زد..این بار هم از خانه بود...چقدر بد بود که گوشی در یک وجبی اش بود و نمی توانست خودش را از این مخمصه نجات دهد.با عذاب سرش را به سمت زیبا برگرداند و دوباره اورا صدا زد..
گوشی اش نزدیک به صد بار دیگه زنگ زد.شماره ی دختر ها واعضای خانواده خرم روی گوشی اش یکی پس از دیگری نمایان می شدند و بدون جواب خاموش می شدند...در انبار باز شد .رویا با ترس به در نگاه کرد.هیکل عقاب را در چارچوب در دید.با دیدن شیشه های مشروب تپش قلبش سریع تر شد...

- الان نه...
عقاب جلو آمد ...زانو زد جلوی رویا.رویا میتوانست بوی گند مارتینی که بالارفته بود را حس کند...یادش نمیامد که مارتینی و بویش را از کجا میشناخت...صدای عقاب او را از افکارش بیرون کشید:
- جدی خانم؟تو تشخیص میدی من کی باید بخورم و کی نباید بخورم؟شما دیگه چه چیز هایی رو تشخیص میدین؟
صورتش را نزدیک تر آورد.رویا که از ترس میلرزید ،پلیدانه ولی سریع نقشه کشید.گذاشت عقاب حسابی جلو بیاید.صورتش را سریع جلو برد و محکم چانه ی عقاب را گاز گرفت.میتوانست بوی خون را حس کند.صورتش را عقب کشید و خون عقاب را بیرون تف کرد.
عقاب که به خودش آمد دستش را بالا برد و محکم دم گوش رویا خواباند.چنان محکم رویا را زد که رویا حس کرد نصف صورتش بی حس شد.عقاب دستش را بالا برد و در طرف دیگر صورت رویا فرود آورد.خون از دماغ رویا به بیرون فواره زد. صدای ناله اش بلند شد.
- حقت بود ...تا تو باشی جرئت همچین غلط هایی رو به خودت ندی...
سرش را بالا گرفت و عقاب را دید که شیشه ی دیگری را بالا گرفته بود و پشت سرهم فرو میداد.مغزش را به کار انداخت...باید از این مستی به نفع خودش استفاده می کرد.در دلش خدا را شکر کرد که زیبا بیهوش بود وگرنه زبانش کار دست جفتشان میداد...گوشی عقاب که روی میز بود زنگ خورد.رویا خودش را بالا کشید..میتوانست اسم را بخواند....چشم هایش را ریز کرد:
Pari
از خوشحالی قلبش بالا و پائین می پرید.میدانست عقاب وضع عادی ندارد و متوجه غیر عادی بودن حرف های رویا نمی شود.سعی کرد لحنش را طعنه آمیز کند.با تمسخر گفت:
- بابامه...میتونی گوشی رو برداری...می تونی بهش بگی منو دزدیدی...میتونی بهش بگی دیگه نمیتونه تا آخر عمرش دخترش رو ببینه..
عقاب به سمت گوشی رفت و با خنده وحشیانه ای گفت:
- راست میگی...میتونم زجرش رو حس کنم.
دستش را روی گوشی کشید.به خاطر مستی و لرزشش دستش اشتباهی دکمه ی بلند گو را لمس کرد.با صدای بلندی گفت:
- الو؟
صدای نگران پروانه بلند شد:
- الو؟عقاب ؟کجایی؟بلند شو بیا خونه ی عمو حسین...رویا گم شده..
- پری تویی؟خواهری...حالت خوبه؟
رویا لرزش زیبا را دید.به هوش آمده بود.خدا کنه داد بزنه..
- چی میگی؟من خوبم...تو بلند شو بیا اینجا..رویا از صبح رفته بیرون نیست...
- جاش امنه...
- چی؟
صدای جیغ زیبا بلند شد:
- جاده ی کرج...
اسم خروجی را داد زد:
- کارخونه ی بابا رویا...برادران شکوهی...
عقاب گوشی اش رو به دیوار کوباند..جلو رفت و طناب های دور زیبا را باز کرد.او را روی زمین انداخت و درحالیکه داد میکشید لگد هایش روی بدن زیبا فرود میامد.رویا به خودش آمد و خودش را روی ستون بالا پائین کشید.متوجه میخی روی ستون شده بود.کمی خودش را به چپ و راست تکان داد.میتوانست پاره شدن تدریجی طناب را حس کند...صدای ناله های زیبا باعث میشد سریعتر خودش را بالا پائین بکشد...
با آخرین توانی که داشت خودش را یکبار دیگر بالا کشید و صدای پاره شدن طناب انگار جان دوباره بهش داد.به سمت زیبا شیرجه زد.پای عقاب بالا رفت که روی گردن زیبا فرود بیاید.رویا برعکس جهت زیبا جلویش افتاد.پای عقاب را دید .ضربه خورد.درست زیر دلش.با همه وجودش جیغ کشید.چنان دردی در بدنش پیچید که حس کرد همه ی قوای بدنش بیرون رفت.فقط خوشحال بود جلوی زیبا افتاده و ضرباتی که ناشی از حماقتش بود را فقط خودش میخورد نه دوستی که برای نجات زندگی او اینجا بود...

بجز ضربه های عقاب چیز دیگری را نمیفهمید...آرزو کرد کاش هر کس که صدای زیبا را شنیده بود زودتر خودش را میرساند...او که از هوش میرفت عقاب سراغ زیبا میرفت...کاش کسی برای کمک به او میامد..
کاش آرش میامد...
آرش..
اسم آرش در سرش منعکس شد....
مغزش واکنش داد..
حس کرد جرقه ای جلوی چشمانش زده شد...
خودش را دید که دست در دست آرش روی شن های مرطوب ساحل نشسته بودند و موج های دریا را نگاه میکردند.انعکاس نور خورشید در آب صحنه ی زیبایی به وجود آورده بود.عشق را حس میکرد.صد ها احساس مختلفی که نمیتوانست به زبان بیاورد.صدای خنده خودش را شنید.دقت کرد...سرش روی شانه آرش رفت و سر آرش روی سر او...صدای جفتشان در گوشش پیچید.با عشق زمزمه میکردند....
زیر لب با آن ها در خاطرات گذشته اش تکرار کرد:
ذهن در طول حیات
می شود چتر نجات
خوش بحال تو اگر باز شود.
و ترا آرام
آرام
فرودآرد
در پهنه دانایی
آگاهی
عشق و محبت
زیبائی و عمق احساس جهان
وای اگر باز نشود....
لبخند زد...چند روزی میشد که عشق آرش را به یاد آورده بود..در دنیایش فقط عشق اورا میخواست...فقط آرش را میخواست...با باز شدن در انبار و دیدن هیکل تنومند آرش و آوش ،با تبسمی روی لبش چشمانش بسته شد...
***

***
سی سال بعد ؛
رویا:
حالا که از روزهای فراموشی من نزدیک به سی سال میگذرد،خیلی سخت به یادشون میارم.عشقی که من و آرش بهم داشتیم،زندگی که آرش برایم ساخت باعث شد تا خاطره ی تلخی آن یک ماه را تقریبا فراموش کنم.
اما این که بعد از اون لحظاتی که من و زیبا زیر مشت و لگد عقاب مانده بودیم چه شد...
چشم هایم رو که باز کردم در بیمارستان بودم و هشیاری نداشتم.همه دور و برم بود.طی چند ساعت بعدش متوجه شدم که نزدیک به سه روز بیهوش بودم .به خاطر خونریزی داخلی عمل های متعدد داشته ام.مهم ترین چیز این بود که ضربه ای که همون اول زیر دلم خورده بود ،باعث پارگی دیواره رحمم شده بود .به خاطر خونریزی شدید رحمم خارج شده بود.و این یعنی که...
فردای آن روز نحس در انبار،فامیل به علی بابا و فریبا خبر دادند و اون ها هم سریع از زاهدان برگشتند.عمو حسن در دوساعت بعد از اینکه من وزیبا را به بیمارستان رساندند،موقعی که از همه چیز خبردار شده بود با خشم عقاب را به باد کتک گرفته بود و دست آخر آرش و آوش که تنها مردان جمع بودند جلو دویده بودند و عمو حسن را از او جدا کرده بودند.توی همون لحظه ها متوجه شدم که زیبا از اول به هوش بود و فقط دچار شکستگی یکی از پاهایش شده بود.
یادمه که چند ساعت بعد از اینکه به هوش اومده ام و هوشیار شدم پروانه و پرستو که سریع از اصفهان به تهران برگشته بود چطور به دست و پام افتاده بودند که شکایتی از عقاب نکنم.من دلم صاف بود.گفتم که شکایتی ندارم.
اما ....
عمو حسن جلو اومد و جلوی پروانه و پرستو ازم خواست که از عقاب شکایت کنم .گفت باید پسرش آدم شه و این که فکر میکرده عقاب رو خوب تربیت کرده .گفت که زیبا همه چیز رو برایش تعریف کرده.عمو حسن با تامل برام توضیح داد که عقاب همه چیز رو درست گفته بجز حرف های نابجایی که درمورد علی بابا زده بود.توضیح داد که علی بابا موقع ورشکستگی شرکت سهم او را نداده بود برای اینکه مجبور شده بود همه پول را که شامل سهم خودش هم میشد برای معامله های مختلفی که طی سال آخر انجام شده بود اما هزینه ای بابتش پرداخت نشده بود و وکلای آن کارخانه ها تهدید به شکایت کرده بودند،خرج کند.
اما بعدش که کاری برای خودش جور کرده بود و موفق شده بود،به خاطر وضعیت عمو حسن نود درصد حقوق ماهانه ای که میگرفت را به حساب عمو حسن میریخت .برایم گفت که علی بابا چقدر مخالف گرفتن پول نزول بوده ولی او اینکار را انجام داده است.گفت که زن عمو از اول مشکل روانی داشته و با افتادن او به زندان حالش بدتر شده بود.عمو حسن گریه میکرد و به خودش لعنت میفرستاد که چرا از همان اول همه ی ماجرا را به پرستو ،عقاب و پروانه نگفته بود.البته پرستو موقعی که به بلوغ فکری کامل رسیده بود همه چیز را فهمیده بود.پروانه هم به قدری کوچک بود که چیزی از آن روز ها یادش نمیامد.

عمو حسن همه را گفت و بعدش به التماس افتاد که از عقاب شکایت کنم تا زندان عقاب را آدم کند.اما من هرکاری کردم نتوانستم از عقاب شکایت کنم.گرچه این کارم دردی از عقاب دوا نکرد چون عقاب بعد از آن ماجرا مشکل روانی پیدا کرد و بعدش قضیه ی فرزند نامشروعش فاش شد که هیچ کس نفهمید چطور این راز لو رفت.
عقاب که مشکلات زیادی رو تحمل میکرد یک روز توی حمام رگ دستش را زد و قبل از اینکه کسی به دادش برسد،در آرامش مرد.در کاغذی کوچکی که روی بالشتش گذاشته بود از همه معذرت خواهی کرده بود و نوشته بود که امیدواره خدا هم از بدی هایی که اون در حق بنده هاش کرده بود بگذره.
بعد از مرخصی من از بیمارستان من و آرش یک ماه نامزد ماندیم و بعدش در اوج عشقی که بهم داشتیم و با اطلاع آرش از اینکه من قدرت باروری ندارم، ازدواج کردیم.دو سال بعد از ازدواجمان،یک دختر و پسر دو قلو از پرورشگاه گرفتیم.هردو سه ماهه بودند و هنوز اسمی نداشتند برای همین به یاد پدر و مادر آرش اسمشان را رضا و نسیم گذاشتیم...
من چهل ساله بودم که علی بابا دچار حمله قلبی شد و فوت کرد.روزهایی سختی بود مخصوصا برای فریبا که بعد از رفتن من از خانه پدری ام با علی بابا تنها مانده بود و بیشتر از سال های قبل به او وابسته شده بود.فریبا هم بعد از یک سال از فوت علی بابا ، فوت شد.به قول خودش پیش محسنش رفت.
آوش که از همه بیشتر سمانه نگران ازدواجش بود توی همون ماجراهای بیمارستان و چند روز بعدش با عاطفه آشنا شد و بعد از یک سال که با هم در رفت و آمد بودند ازدواج کردند و به قول سمانه یک زوج که هردو از دست همدیگر شکار بودند زیر یک سقف رفته اند.باری نشده بود که یک بار به خانه شان زنگ بزنیم و آن ها را مشغول دعوا و کتک کاری در اوج خنده نبینیم.البته به قول آوش همه کارهاشان از روی عشقی بود که بهم داشتند.جدا از کل کل های همیشگی شان همه عشق و محبت را در رفتار و صحبت هاشان میدیدند.
دختر وپسر های فامیل هم همه ازدواج کردند .بجز روشنک که تا الان که پنجاه و شش سالشه هنوز ازدواج نکرده و زبونش مثل قدیم ها خیلی سریع میچرخه.مهتاب که حالا مادر سه تا پسر بلند قد و رشیده میگه خواهرش هنوز یه خل مثل خودش پیدا نکرده .

رضا-پسرم- که الان سی سال سن دارد ،یک پسر با نمک داره که پنج سالست و به خاطر اینکه عروس مهربونم ،دانشجوئه اکثر اوقات پیش من و آرشه.
نسیم هم یه دختر خیلی ناز مثل خودش داره که سه سالشه.
نیاز(دختر نسیم) و پوریا(پسر رضا)همیشه کنار هم اند و هم بازی هم اند.مهسا هر وقت نوه هام رو میبینه میگه این ها بعدن با هم ازدواج میکنن و باعث میشه همه بخندن.
اما...
زندگی کنار آرش..
عشقی که تا همین لحظه توی زندگی مون جاریه رو هیچ جوری نمیشه گفت یا نوشت.
هنوز هم مثل روزهای اول ازدواجمون ،آتش عشق جفتمون تنده و خوشبختی رو فقط توی ثانیه هایی که کنار همیم حس میکنیم.
هنوز هم موقعی که سر من روی شانه ی اونه و سر اون هم روی سر من ،درحالیکه با هم نیاز و پوریا را نگاه میکنیم که دنبال هم میدوند زیر لب میخوانیم:
ذهن در طول حیات
می شود چتر نجات
خوش بحال تو اگر باز شود.
و ترا آرام
آرام
فرودآرد
در پهنه دانایی
آگاهی
عشق و محبت
زیبائی و عمق احساس جهان
وای اگر باز نشود....