دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

برنامه ی چت و اخبار تکنولوژی
دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

برنامه ی چت و اخبار تکنولوژی

بشنو صدای عشق را 4

درخانه با فریبا نشستند و فریبا برایش درختی شبیه درختی که مهسا کشیده بود ،رسم کرد و خانواده پدرش را برای او شرح داد:
- مادر بزرگت اسمش آمنه بوده پدربزرگت هم قاسم...هردو شون موقعی که تو سه ماهه بودی فوت شدن...اول مادربزرگت بعد از یکی دو هفته هم پدربزرگت...علی بابا و عمو حسنت بچه ها ی بزرگن که با همه چی شون آشنایی .بعد از اون ها یه خواهر دارن که اسمش زینبه و مجرده .آمریکا زندگی میکنه و تو رو تا حالا ندیده....همین فامیل بابات تموم شد.
رویا دستی روی صورتش کشید و گفت:
- چقدر کم!!

 

 

- آره سر جمع چهارتا نوه این.خیلی کمه...
گوشی رویا زنگ خورد.دست در جیب تونیکش کرد و گوشی را بیرون کشید.با دیدن اسم عقاب لبخند گشادی زد.فریبا دیروز زنگ زده بود و قرار بعدی برای خواستگاری را جمعه گذاشته بود.از فریبا عذر خواهی کرد و به اتاقش رفت.
- الو؟
- سلام.
- اِ..سلام. خوب هستی؟
- بله بهتر این نمیشم.مامان امروز گفت که جمعه قرار خواستگاری رو گذاشتن.میخواستم قبلش یه بار ببینمت..کاری نداری بیام دنبالت؟
- نه ولی...راستش یکم خسته ام..میزاری برای بعدا؟
- شام خوبه؟
- باشه حتما.
- میبینمت.
- خدافظ.
گوشی را قطع کرد و به سمت تخت خوابش شیرجه رفت.خیلی خوابش میامد.
***
- بدو دختر...این بیچاره رو چهارساعت بیرون معطل کردی...
- اومدم اومدم...خب تقصیر شماست...چرا انقدر دیر بیدارم کردی؟
- من چه میدونستم میخواین برین بیرون؟عقاب که آیفون رو زد تازه فهمیدم...زیبا خفته هم که تو خواب ناز بودن تا بیدار شدی یه نیم ساعتی طول کشید.
رویا سریع مانتو آبی و شلوار جینش را پوشید.عطری به خودش زد.شال مشکی و نقره ای اش را هم سرش انداخت .در اتاق چرخی زد و وسایلش را داخل کیف مشکی اش ریخت.دوباره دور خودش چرخی زد و داد زد:
- مامان؟نمیدونی چادرم کجاست؟
- بیا اینجاست...
از اتاق بیرون دوید و چادر دانشجویی اش را از دست فریبا قاپید.کلا از چادر آستین دار و چادر یکسره بدون آستین بدش میامد.چادرش از آن مدل هایی بود که دوتا سوراخ داشت تا دست هایش را از آن رد کند.درحالی که به سمت در خانه میرفت چادر را سرش کرد.
- یه روز انقدر دور خودت میچرخی و میدوئی که میخوری زمین کلا سقط میشی...صد دفعه بهت گفتم کارهات رو با برنامه ریزی انجام بده مجبور نشی اینجوری عین ارواح سرگردان این ور و اون ور بدوئی...
رویا دستش را بالا برد و داد زد:
- خدافظ..
از خانه بیرون رفت و بار دیگر خودش را چک کرد. در حیاط را که باز کرد.عقاب را با پرشیا ی سفیدش دید.

سلام..کجا بودی این همه وقت؟
- خواب موندم...معذرت.
- بپر بالا که الان همه رستوران ها شلوغ میشن.
هردو سوار ماشین شدند. بوی عطر تیز عقاب همه ماشین را پر کرده بود و باعث شد رویا احساس خفگی کند.مجبور شد بعد از پنج دقیقه شیشه ماشین را پائین بکشد.عقاب که نگاهش روی لباس های رویا میچرخید با کنجکاوی پرسید:
- تو از چادر خیلی خوشت میاد؟
رویا لحظه ای جا خورد و خیال کرد اشتباه شنیده است.
- چی ؟
- میگم چادر خیلی دوست داری؟کلا حجاب رو خیلی می پسندی؟هر وقت بیرون دیدمت یا با چادر بودی یا با حجاب کامل...جلوی فامیل هم همیشه مانتو روسری بودی...
- وقتی درست اینه چه عیبی داره؟
- نه ولی احساس میکنم که بدون چادر باید خیلی زیباتر باشی...بعدم چادر جلوی اینکه تیپ بزنی رو میگیره...
- نه کی گفته؟تو میتونی تیپ بزنی ولی روش چادرت رو هم سرت کنی...حجاب کاری به تیپ زدن و خوشگل بودن نداره..
- ولی اونجوری...
- مهم اینه که من دوست دارم اینجوری باشم ...دوست ندارم مثل دختر های خیابونی مانتو و شلوار تنگ تنم کنم و شالم سر جمع یه وجب باشه...
عقاب پوفی کشید و زیر لب گفت:
- اینم حرفیه...
همین مکالمه دو دقیقه ای شان به رویا فهماند که عقاب تمایل زیادی به حجاب ندارد.دست هایش را مشت کرد و در دلش گفت به درک .برو بمیر...خشمگین بود و احساس میکرد عقاب خیلی راحت به انتخاب او توهین کرده..دوباره در دلش گفت هرچی میخواد بگه ..منو که نمیتونه عوض کنه.
عقاب جلوی رستورانی ایست کرد و ماشین را پیاده کرد.خیلی سریع از ماشین بیرون پرید و بدون توجه به رویا داخل رستوران رفت...رویا خودش را جمع و جور کرد .سعی می کرد به عقاب و اینکه مثل پسر بچه ها داخل رستوران دویده بود نخندد. درحالی که وارد رستوران میشد زیر لب گفت:
- ما هم که اینجا بوقیم دیگه...
در ذهنش آرش آمد موقعی که اورا به کافی شاپ برده بود ، تا دم میز دستش را حلقه مانند دور او گرفته بود.سرعتش را زیاد کرد و به عقاب رسید.عقاب میزی را نشان داد و گفت:
- اونجا خوبه فکر کنم...بیا بریم.
هردو پشت میز نشستند و بعد از چند دقیقه گارسون سفارشان را گرفت و از میز دور شد.در سکوت به هم خیره شدند.عقاب با لرزشی گفت:
- چرا انقدر لاغر شدی؟
- چی؟
- من همه چی رو باید دوبار بگم تو بشنوی؟میگم چرا انقدر لاغر شدی؟
رویا جا خورد و دستش را پائین آورد:
- آروم...چرا داد میزنی؟من که لاغر نشدم...
- چرا لاغر شدی...گونه هات تو رفته...چرا به خودت نمیرسی؟
- بس کن عقاب ...من لاغر نشدم.
عقاب خنده ای کرد و به شوخی گفت:
- گفته باشم من زن لاغر مردنی نمیخوام...
رویاسرخ شد و زیر لب خندید.بعد از چند دقیقه که درمورد موضوعات مختلف صحبت کردند غذا را آوردند.در بینی که غذا میخورند،رویا یاد چیزی افتاد:
- عقاب؟
- چیه؟
- میگم که...تو چه کاری با من داشتی؟گفتی لازم من رو ببینی؟
- هیچی میخواستم ازت خواهش کنم تو این دو سه روزه یکم بیشتر باهم باشیم...یعنی اگر قضیه واقعا جدی باشه که هست...ما لازم همدیگر رو بیشتر بشناسیم..از طرفی من معتقدم که توی این جلسات مسخره خواستگاری که دو طرف به صورت سنتی با هم حرف میزنن هیچی از هم نمیفهمن..موافق نیستی..
- چرا اتفاقا...
- پس قبوله؟هم تو به هدفت می رسی هم من
- هدف؟
- هان؟..آره دیگه هدف...
- باشه...
در سکوت غدایشان را خوردند و هردو از رستوران خارج شدند.رویا شب که به خانه رسید بدون هیچ معطلی به اتاق رفت .نمیدانست با اینکه انقدر میخوابید چرا همیشه خوابش میامد.سریع چادر،شال و مانتو اش را آویزان کرد و به سمت آشپزخانه رفت . علی بابا و فریبا را دید که هردو چایی میخوردند و مشغول صحبت بود.هردو را بوسید و با لیوان شیری به اتاقش رفت.خیلی سریعتر از چیزی که فکرش را میکرد . خوابش را برد.
روز بعد رویا فقط جزوه های مقدماتی آموزش زبان را دوری مطالعه میکرد...هرچه قدر جلوتر میرفت دستور ها و قوانین زبان انگلیسی بیشتر یادش میامد...حرفی که دکتر روز آخر به او زده بود را یادش آمد:
- هرچه قدر به مبحثی بیشتر زمان اختصاص بدی ،بیشتر درمورد اون توی گذشته اطلاعات به دست میاری....
کتاب را بست و طبق معمول زمزمه کرد:
سنگ:
قلبی است فراری از عشق
قلب:
سنگی است لطیف آمده از
همجواری با عشق
***

***
چشم هایش را مالید و سرجایش نشست.برگشت و ساعت را نگاه کرد.هفت و چهل و پنج دقیقه.هنوز وقت داشت .یکی از حسن های خوب اش این بود که میتوانست پنج دقیقه ای هم آماده شود.دوباره خودش را روی بالشت پرت کرد و چشمانش بسته شد.
***
- رویا مادر؟بلند شو علی بابا داره میره سر کار...کارت داره...رویا؟
چیزی در ذهن رویا دلنگ صدا کرد:
- ساعت..ساعت چنده؟
- هشت و ربع...
- آخ آخ...
- چیشد باز ؟کجا باید میرفتی دوباره یادت رفت؟
- هشت و نیم باید برم برای آزمون تعیین سطح زبان..
- بلند شو پس...بعدشم باید بری شنا نه؟
درحالیکه سرش را تکان میداد از جایش جست زد و داخل دستشویی دوید.صدای علی بابا از پشت در آمد:
- رویا..بابا کارت دارم ..میشنوی صدامو؟
- بگو بابایی...
- من و مادرت باید یه سفر کوچیک بریم..
رویا در را باز کرد و با تعجب گفت:
- سفر؟کجا به سلامتی؟
- یکی از فامیل های دورمون تو زاهدان فوت کرده...راستش من یه دِینی به این بنده خدا داشتم...جوون که بودیم با هم رفیق خیلی صمیمی بودیم...گفت بعد از اینکه مرد من برم و براش با پول خودش ترتیب یه مرکز برای بچه های بی سرپرست درست کنم.این آقا نزدیک یک ماه که میشه فوت کرده ...توی وصیت نامه اش نوشته بود که من برم و از هفته بعد دفنش کارش رو شروع کنم...اون اتفاق برای تو افتاد و من به بچه هاش گفتم که تا موقعی که تو سرپا نشی نمیتونم ازت دور شم...حالا هم که شکر خدا تو حالت از اولش بهتره...فریبا رو هم میبرم یه هوایی عوض بکنه...خیلی وقته تو خونه است .فقط کار میکنه..
رویا به سمت اتاقش رفت . در را روی هم گذاشت و در حالیکه لباس میپوشید گفت:
- خب کِی میرین؟کِی بر میگردین؟
- اگه خدا بخواد جمعه بعد از رفتن عموت اینا راه میافتیم .حدود هفت یا هشت روز بعدش برمیگردیم.چون که بچه های اون خدا بیامرز کارها رو خیلی وقته شروع کردن و من میرم فقط برای اینکه یکم بررسی اش کنم...دو سه روز آخرش هم مهسا وروشنک و عاطفه و پروانه قبول کردن بیان پیشت کمکت باشن..باشه؟مشکلی نداری دخترم؟
- نه بابا چه مشکلی ..خوش می گذره حسابی...
- آره پس من میرم...به فریبا تو بستن چمدون ها کمکش کن ها..خسته میشه.
رویا که لباسش را کامل پوشیده بود،از در بیرون رفت.به صورت پدرش بوسه ای زد و با مهربانی گفت:
- انقدر الکی نگران خانم همسر نباش...حسودی ام شد خو
- برو ببینم بچه ..
با خنده از هم جدا شدند و علی بابا بعد از خداحافظی از فریبا از خانه خارج شد. آرش اس ام اس زد که سه چهار دقیقه دیر میرسد برای همین رویا به سمت آشپزخانه رفت و کلوچه از روی میز در دهانش گذاشت.بعد هم به سمت اتاقش رفت.
***

***
- چقدر سخت بود... بمیرین با این سوال هاتون
از در کانون خارج شد و به سمت آرش رفت .می توانست نگاه دختران همسن خودش را که با حسادت و حسرت به او خیره مانده بودند ، حس کند.آرش کیفش را از دستش گرفت و در را برایش باز کرد.خودش هم سوار شد و ماشین را راه انداخت
- چیشد؟خوب بود؟
- خیلی سخت بود اشکم در اومد.
- مگه جزوه ی آقای فدایی رو نخوندی؟
- آره خوندم...همش رو خوندم...ولی فکر نمیکردم انقدر سطح بالا بگیرن...فکر کنم باید از سطح بچه های پیش دبستانی شروع کنم..
آرش بلند خندید و گفت:
- راس ساعت بیرون اومدی..یازده و پنج دقیقه است . 
- آره...
- حالت خوبه؟رنگت یکم پریده...
- آره خوبم..
- خب برای اطمینان که تو استخر یهو غش نکنی..باید یه چیزی بخوری...
- وای نه اصلا نمیتونم.
- نمیشه که میری یهو پس میافتی.
لبخندی زد.نمیدانست چرا از نگرانی های عقاب برای خودش خشمگین میشد اما موقعی که آرش برایش اعلام نگرانی میکرد ته دلش می لرزید.آرش جلوی آب میوه فروشی ایستاد و گفت:
- بانو چی میل دارین؟
- نمیدونم اگه میشه یه چیز شیرین بگیر..
- باشه با شیر پسته چطوری؟
- خوبم بدجور...
آرش لبخندی زد و از ماشین خارج شد. چند دقیقه بعد با دو تا شیر پسته برگشت.رویا همه ی شیر پسته را تا آخر خورد .آرش با خنده نگاهش کرد و گفت:
- چه جالب..خوبه نمیتونستی بخوری...
رویا که احساس میکرد پلک هایش سنگین شده اند ،زیر لب گفت:
- ببخشید یهویی شد نتونستم جلو خودم رو بگیرم...
- خوابت میاد ؟
- آره خیلی ...عین معتاد ها شدم..از روزی که از بیمارستان مرخص شدم عین خرس قطبی...نود درصد مواقع رو خوابم...
آرش شروع به تحلیل کرد :
- آره چون بدنت از همیشه بیشتر به استراحت نیاز داره و قدرت فعالیت مغزت به خاطر ضربه ، پائین ...
لیوان خالی شیر پسته از دست رویا پرت شد و کف ماشین افتاد. رویا همه اش را خورده بود و چیزی نداشت که کف ماشین بریزد.آرش نگاهی به رویا انداخت.به قول خودش عین معتاد هایی که دور آتش خوابشان میبرد.چشم هایش بسته بود و دهنش باز مانده بود.خیلی آرام ماشین را گوشه ای نگه داشت.از ماشین خارج شد و در سمت رویا را باز کرد.لیوان شیر موز را از زیر پایش برداشت و صندلی رویا را خواباند.با لیوان خودش داخل سطل آشغال انداخت و دوباره سوار ماشین شد.قبل از زدن استارت ماشین ،دوباره نگاهش را به رویا انداخت...چقدر این دختر را می پرستید...شعری که رویا همیشه برایش میخواند زمزمه کرد:
ذهن در طول حیات
می شود چتر نجات
خوش بحال تو اگر باز شود.
و ترا آرام
آرام
فرودآرد
در پهنه دانایی
آگاهی
زیبائی و عمق احساس جهان
وای اگر باز نشود....
***

- رویا؟رویاجان؟بلند شو کلاست دیر شد...
رویا سرش را تکان داد و جویده جویده گفت:
- ولم کن مامان فری...خوابم میاد..کلاس کجابود؟
آرش که شیطنش گل کرده بود در حالی که میخندید گوشه ی چادر رویا را گرفت و محکم کشید و باعث شد سر رویا محکم روی سینه اش بخورد.رویا چشم هایش را گشود و با ترس گفت:
- چیشد؟
- هیچی فقط بیدارت کردم...
- ترسیدم..کجاییم؟
- در در کلاست ..پنج دقیقه به دوازدهه...
- اوخ ...دیدی ؟دوباره دیرم شد..فریبا اینجا بود سرم رو کنده بود گذاشته بود رو سینه ام...
از ماشین بیرون رفت و در را بست.
- خیلی مرسی..کاری نداری؟
- نه ...دو اینجام...
- باشه..خدافظ
آرش ماشین را روشن کرد بعد از اینکه رویا از در داخل رفت به راه افتاد.بعد از چند دقیقه دستش را محکم روی فرمان کوبید.چشم هایش داشتند به جوشش میافتادند ..کاری که میخواست بکند صحیح بود؟
***
طبق انتظار رویا ،زیبا باز هم با او حرف نزد.با خودش فکر کرد که قبلا چطور توانسته بود با همچین آدم لوسی دوستی کند...بعد از کلاس مستقیم از در بیرون رفت.به جا پارکی که آرش همیشه آنجا می ایستاد نگاه کرد.کجا بود؟به خودش طعنه زد:دیگه عادت کردی از در میای بیرون همین جا وایستاده باشه...دیوانه اون هم خسته شده عین راننده آژانس تو رو هرجا دلت خواست ببره...
به سمت خیابانشان راه افتاد ...صدای بوق ماشینی که مثل شیپور بود باعث شد از جایش بپرد.به ماشین نگاهی نکرد..دست و پایش می لرزید .نمیدانست مزاحم چه شکلیه یا چه جوری حرف میزنه یا باید چجوری با او برخورد کند...از حرف های فریبا میدانست که قبلا هرکسی مزاحمش میشد او مثل تابلو قابش میکرد میزد به دیوار..ولی الان... با گیجی سرش را تکان داد و سعی کرد مزاحم را دک کند...
- خوشگل خانم...چرا نگاه نمیکنی؟
- ...
- نگاه کن چه جیگری اومده سمتت...بمیری هم نمیتونی همچین پسری رو تور کنی...
دست های رویا از خشم می لرزید در آن ثانیه فقط به این فکر میکرد که چرا خیابان انقدر خلوت است:
- گمشو آشغال...
- اِ؟خانم فحشن بلدن...تو سوار شو..من آشغال رو نشونت میدم...
- ...
- پول خوبی میدما...هم پول خوب ..هم حال خوب..
صدای قهقه مسخرش در گوش رویا پیچید.رویا کنترلش را از دست داد و کیف شنایش را محکم روی شیشه ی ماشین او کوباند.در کیفش اسپری و قمقمه فلزی آبش بود که باعث شد ترک بزرگی روی شیشه بیافتد.داد زد:
- برو به عمت حال بده ،نکبت...
- صبر کن ببینم...
پسر ماشین را نگه داشت و از ماشین بیرون پرید.رویا از ترس می لرزید و میتوانست صدای قلبش را بشوند.اما از جایش تکان نخورد...میدانست پایش برسد بیست تا پسر را با هم حریفه...پسر جلو آمد و گفت:
- تو چی کار کردی دختره نکبت...
رویا را هل داد و رویا از عقب محکم به دیوار خورد.
- بیا ببینم...خیال کردی چادر سرته کاری به کارت ندارم؟...