دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

برنامه ی چت و اخبار تکنولوژی
دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

دنیای مجازی و گفتگوی زنده ی اواکس

برنامه ی چت و اخبار تکنولوژی

بشنو صدای عشق را 1

مقدمه:
عشقبازی به همین آسانی ست...
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کار همواره باران با دشت 
برف با قله کوه
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو
برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است...
****
به نام خدای عشق
دست های سردش را دور زانوهایش پیچید.باید تا یک هفته سرزنش های فریبا را به جان می خرید . لرزی به تمام تنش نشست. سرما خوردگی رو شاخش بود. نزدیک به یک ساعت میشد در این هوای بارانی نشسته بود و به دیوار ته حیاط که از روی بالکن اتاقش کاملا معلوم بود خیره مانده بود. خودش هم نمی دانست چرا اما احساس می کرد مغزش که پر بود از فکر های جور واجور با شنیدن صدای باران آرام می شود. صدای در حیاط آمد .سرش را چنان سریع چرخاند که احساس کرد رگ گردنش چند سانتی متر جا به جا شد . در حالیکه که گردنش را می مالید فریبا را دید که با تکه کارتونی سعی داشت روسری حریر بنفشش را از باران در امان نگه دارد.کیسه های خرید در دستانش خیس خالی شده بودند . باران به قدری شدید بود که می ترسید از دم در جلو تر بیاید. رویا از جا پرید .از در بالکن وارد اتاقش شد . چرخی زد و شال بزرگ ترکمنی اش برداشت. همانطور که روی سرش مرتبش مرتب میکرد ، داخل حیاط دوید. جیغ فریبا بلند شد:
- نیا ...خیس خالی میشی.با توماااا....
قبل از اینکه حرف دیگری بزند . کیسه های دستش توسط رویا کشیده شد . به خودش آمد و رویارا نگاه کرد که از در خانه داخل رفت. زیر لب گفت:
- فرفره ای ... عین مامانت..
به سرعت دوید و وارد خانه شد . به سمت آشپزخانه رفت . رویا از این طرف به آن طرف میرفت و وسایل را جابه جا میکرد. جلو رفت و مچ رویا را که میخواست پرتقال ها را در سینک بریزد ، در هوا گرفت. خوب می شناختش. میدانست نمی توانست بی نظمی را تحمل کند.درست مثل...سرش را تکان داد تا جلوی افکاری که همیشه بی موقع سراغش میامدند را بگیرد ...با صدای نسبتا خشنی گفت:
- لازم نکرده با این سر و وضع خیست کمک من بکنی...برو شالت رو در بیار یه جا پهنش کن ...نگاه کن انقدر این ور و اون ور دویدی ، همه دنیا رو خیس خالی کردی...
صدای اعتراض رویا بلند شد:
- ولم کن فریبا ...باشه بابا بزار این پرتقال ها رو بشورم بعد...
- نمیخواد...برو بیرون...بیرون

و رویا با حرکت دستش از آشپزخانه بیرون رفت. به سمت پنکه ای که در گوشه ی سالن می چرخید رفت و شال قرمز ترکمن اش را درآورد . خیلی دوستش داشت. انقدر بزرگ بود که از پشت تا روی کمرش میرفت. شال را روی پنکه انداخت و به سمت آشپزخانه برگشت.
  

فریبا با لحن شوخی گفت:
- پاتو گذاشتی تو آشپزخونه همچین میزنمت صدای الاغ بدی...
رویا نگاهش را به نگاه منتظر فریبا دوخت. ابروهایش را بالا انداخت و به سمت ظرف میوه های روی اپن رفت. روی اپن پرید و یکی از سیب های خوشرنگی که در کیسه چشمک میزد را برداشت . گازی زد و با دهن پر به فریبا گفت:
- کی خواست بیاد کمک که انقدر خوشحال میشی...
برگشت و فریبا را نگاه کرد . فریبا با دهن باز نگاهش کرد:
- می میری دیوانه .. حداقل میومدی می شستیش....بعدم کدوم دختری توی خواستگاری اش کار میکنه که تو دومی باشی؟!!
ابروهای رویا اینبار واقعا بالا پرید.کدوم دختری توی خواستگاری اش کار میکنه؟شاید او اولی بود که کار نمی کرد. با دلخوری گفت:
- کدوم خواستگاری...تو هم دلت خوشه...با این وضع فقط خواستگاری کم بود.
فریبا اخم هایش را در هم کشید.زیر لب ولی طوری که رویا بشنود گفت:
- چه وضعی ؟مگه مهمه تو و یه نفری دوسال علاف هم بودین؟!!یعنی انقدر تاثیر گذاره؟
رویا از روی اپن پائین پرید. فریبا منظور را بد گرفته بود . به قول علی بابا موضوع را کجکی گرفته بود. صدای خشمگینش در آشپزخانه پیچید:
- تو حق نداری این جوری حرف بزنی فریبا ... بعدم منظور من اون نبود ... منظورم ماجرای این فراموشی و این هاست..
فریبا در یخچال را باز کرد. رویا صدای خفه اش را شنید:
- تو که نمی تونی تا آخر عمرت به خاطر این فراموشی دور همه رو خط بکشی که . تو بیست و پنج سالته . درس هم که خودت سه ماه پیش اعلام کردی بیشتر از لیسانس نمیخوای .یکم دیره اگه بخوای شوهر کنی...اگرم نخوای که بحثش جداست...
رویا اخم هایش را در هم کشید. فریبا جوری حرف میزد انگار یک سال از آن حادثه گذشته. با پرخاش گفت:
- من...من فقط سه هفته است که از بیمارستان مرخص شدم. توی این سه هفته هم فقط با تو و علی بابا جور شدم ....یعنی انقدر نزدیکتون بودم که باهاتون مثل قبلنا شدم .... یجوری حرف میزنی انگار چند سال از تصادفی که داشتم و باعث شد همه ی زندگی ام بهم بریزه می گذره ...
فریبا روی اپن خم شد . دست های رویایش را گرفت.
- رویا جان...حتما واجب بوده که من و علی بابا نخواستیم توی این سه چهار هفته کسی تو رو ببینه ...نخواستیم ذهنت بهم بریزه...تو خیلی هارو الان به یاد نمیاری ...عجیبه ولی من بهت قول میدم سر وقت همه رو باهات آشنا کنم.
سیب را از دست رویا گرفت و خودش به آن گازی زد . با دهن پر گفت:
- بعدشم خیال نکن من یادم رفته...فردا زنگ میزنم...برات وقت می گیرم...این مشکل تو رو باید اساسی حل کنم...
رویا زیر لب غر زد:
- این همه آدم وسواسی و عجول توی این دنیا هست..کدومشون دنبال روانشناس میرن تا مشکلشون رو حل کن؟!
فریبا که معلوم بود حوصله ی حرف زدن ندارد . به سمت سینک برگشت. بلند گفت:
- بلند شو برو لباست رو معلوم کن . بعد هم برو حموم . خوشم نمیاد اولین جلسه ی خواستگاری این ریختی بیای جلوی خانواده ی عموت...
***

رویا به سمت اتاقش رفت . در دلش غر زد که حتما آخرین جلسه ی خواستگاری هم بود.دلش میخواست تا مدتی به هیچ کس فکر نکند. مثل خودش که به آرش گفته بود تا یک ماه بگذارد تصمیم بگیرد. وارد اتاق شد و مستقیم جلوی آینه رفت. قبل از اینکه به صورتش خیره شود ،چشمانش را بست.
چه داشت که آرش و عقاب – پسر عمویش- انقدر پاپیچ شده بودند برای ازدواج؟آن از آرش که روز مرخصی اش از بیمارستان به زور وارد خانه شده بود و آخر سر با فریاد علی بابا از خانه بیرون رفته بود،این هم از عقاب که از دو روز بعد از مرخصی اش از بیمارستان زنگ زده بود برای قرار خواستگاری...دلش میخواست سرش را محکم به همان آینه رو به رویش بکوبد... چشم هایش را باز کرد و به خودش خیره شد.
دختر نسبتا بلند قد و لاغر اندامی بود.موهای قهوه ای بلند و پرپشتی داشت که تا روی کمرش می رسید. چشم های درشت قهوه ای خمار با مژه های بلند مشکی(فریبا هر روز بهش میگفت که چشم هایش سگ دارد)خنده ای کرد و دقیق تر شد ....ابروهای نازکی داشت که به حالت چشم هایش خیلی میامد...بینی اش کمی بزرگ بود و زیاد به صورتش نمیامد که او اهمیت چندانی نمی داد ... لب های نسبتا خوش فرمی داشت...از آن لب هایی که پایینی از بالایی کمی بزرگ تر بود...
همین ...زیبا بود؟در آینه صورتش را کج کرد و گفت:
- اَخ ...نه بابا..
زشت بود؟دوباره با همان قیافه به خودش جواب داد:
- نه دیگه در این حد...
قیافه معتدلی داشت . باید سر وقت از آرش و عقاب می پرسید که از چه ی او خوششان آمده بود؟نگاهش به ساعت افتاد.عقربه های ساعت دست ساز علی بابا،ساعت شش را نشان میدادند. به خودش چشمکی زد و با حوله و لباس هایش که از قبل آماده بود داخل حمام پرید...
راس ساعت هفت زنگ خانه ی شکوهی خورده شد . فریبا اول در را زد و بعد کت و دامن سورمه ای خوش دوختش را مرتب کرد.به رویا که رو به روی تلویزیون بی خیال نشسته بود. اشاره ای کرد. رویا از جا پرید و تلویزیون را خاموش کرد و جلوی در امد... در ثانیه قبل از ورود مهمان هایشان خودش را دید زد و شالش را مرتب کرد.علی بابا از اتاق کارش بیرون آمد.مهمان ها به پله های آخر رسیدند و داخل شدند .خوبی حیاطشان همین بود مثل آپارتمان ها شش ساعت از طرف وقت نمی گرفت که با آسانسور بالا بیاید.خانم بلند قد و درشتی اول از همه وارد شد ...رویا حدس زد این باید زن عمویش باشد...بعد به خودش تشر زد که احمق فریبا گفت شهربانو هنگامی که عقاب نه ساله بود فوت کرده.پس آن زن که بود؟سرش را کمی چرخاند و به سلام خانم جواب داد . 
بعد از یک دختر جوان و بعدش مردی که بی نهایت شبیه به علی بابا بود داخل شد . همه سلام کردند و وارد شدند ..رویا خواست در را بندد که یادش افتاد...پسر خانواده کو؟سرش را برگرداند که از فریبا بپرسد . دید فریبا مشغول سلام و احوال پرسی با آن خانم است..دوباره سرش را به سمت در چرخاند و در همان لحظه سینه به سینه ی یک نفر شد . بوی عطر تیزی مشامش را پر کرد که کمانده بود به سرفه بیافتد . از سر راه کنار رفت و در حالی که سعی می کرد سرفه نکند،به پسر قد بلندی که به او سلام میکرد سلام داد . عقاب را قبلا دیده بود...یکی از روزهایی که در بیمارستان بود به ملاقاتش آمده بود...عقاب که از عکس العمل رویا به خنده افتاده بود سبد گل را به دستش داد... رویا تشکری کرد و گل را روی میز ناهارخوری گذاشت...
به سمت آشپزخانه رفت و با سینی چایی برگشت . بعد از تعارف سر جایش نشست. مهمان ها را یک دور دیگر دید زد.خانم درشت و بلند قد را نگاه کرد . نگاهش روی دختر جوان چرخید.
صورت گرد و بانمکی داشت و خیلی زیاد شبیه به عقاب بود . نفر بعد مردی بود که دست های علی بابا را گرفته بود و می فشرد .چنان سرگرم حرف زدن و خنده بودند که حواسشان به هیچ چیز نبود.از حرف های فریبا مطمئن بود بی شک آن مرد عمویش حسن بود. با پدرش دو قلو بودند .اسم پدرش هم حسین بود ولی همه از روی عادت به اینکه مادر مرحومش اورا علی بابا صدا میزد ،با این اسم صدایش میزدند.دختر جوان هم حتما پروانه خواهر کوچک عقاب بود. از فریبا شنیده بود آن ها یک خواهر بزرگ تر هم به نام پرستو داشتند که ازدواج کرده بود و در اصفهان با همسرش زندگی میکرد. خوب شد فریبا همه چیز این خانواده را برایش قبلا گفته بود وگرنه بدجوری متحیر می ماند. نگاهش را به عقاب دوخت.
پسر قد بلندی بود . موهای مشکی لختی داشت که مرتب شانه شده بود. چشمان مشکی اش را به فرش ها دوخته بود. پوستش هم همرنگ رویا بود . سفیدِ لطیف و بعضی از نقاط دست و صورتش کمی صورتی . کت و شلوار سرمه ای تنش بود با پیراهن آبی کمرنگ و کراوات مشکی درکل پسر جذاب و خوشتیپی بود.همان لحظه عقاب سرش را بالا آورد و چند ثانیه ای هردو به هم خیره ماندند.رویا با خجالت سرش را برگرداند و به خانمی که هنوز متوجه هویتش نشده بود. تصمیم گرفت گوش به حرف های آن ها بسپارد.

- همین فریبا جان .خدا رو شکر که ما فامیل هستیم و من هرچی که باید بگم رو خودتون میدونین. همونجور که همه اطلاع دارن عقاب و پروانه با سختی زیادی بزرگ شدند بازم پرستو به اندازه ی این دوتا توی سختی بزرگ نشد چون حدود شش سال از عقاب بزرگتره و موقعی که شهربانو عمرش را داد به شما حدود پونزده سالش بود. منم از موقعی که وارد خانه شون شدم . سعی کردم بهترین نحوی که میتونم برای پرستو و عقاب و پروانه مادری بکنم. 
رویا فکر کرد که چه جالب عقاب هم مثل او در بچگی مادر واقعی اش را از دست داده بود. با تفاوت اینکه بعد از مادر عقاب زن غریبه ای وارد خانه آنها شده بود ولی فریبا که هم خاله رویا بود و هم در جوانی شوهرش فوت شده بود ،جای مادرش را گرفته بود. آن هم طبق وصیت مادرش...
- پرستو که میدونین خدارو شکر ازدواج کرده واصفهان هم زندگی میکنه. موندن این دوتا جوون که من مثل تخم چشام بهشون اعتماد دارم . عقاب پسر خوبیه . من سعی کردم تا جایی که میتونم اخلاق نیک و رفتار درست یادش بدم . تا این سنی هم که بزرگ شده نه من و نه آقا حسن ازشون بی ادبی و نافرمانی ندیدیم. علاقه اش هم که نسبت به رویا جون همه مون مطلع هستیم .یه اتفاق هایی دو سال پیش افتاد که جایز نیست الان دوباره درموردش بحث کنیم .اگه این دو تا جوون بهم علاقه مند نبودندعقاب پا پیش نمیذاشت برای خواستگاری رویا جون هم رضایت نمیداد برای قرار خواستگاری گذاشتن.
حرفش تمام شد که چند ثانیه همه در سکوت به همدیگر نگاه می کردند . علی بابا شروع به حرف زدن کرد:
- خب ،حسن جان یه توضیحی درمورد وضعیت کاری عقاب میگی ؟
عمو حسن دست هایش را در هم گره کرد و شروع به حرف زدن کرد . خلاصه ی حرف هایش این بود که عقاب در شرکت یکی از دوست هایش مشغول به کارش است و به تصمیم خودش خرجش را تا حدودی از عمو حسن جدا کرده . بعد از پنج دقیقه عقاب و رویا به سمت اتاق رویا رفتند تا حرف بزنند. رویا جلو تر رفت و در را باز کرد. هردو داخل شدند . رویا روی صندلی چرخ دار میز کامپیوترش و عقاب هم روی تخت نشست. رویا شروع به چرخیدن کرد. احساس راحتی زیادی در حضور عقاب میکرد. عقاب خنده ای کرد و گفت:
- قبلا هم اینجوری بودی...یادته بچه بودی انقدر میچرخیدی تا حالت بهم بخوره.
هردو خندیدند.رویا صندلی را نگه داشت .زیر لب گفت:
- من هیچ کس رو یادم نمیاد چه برسه به خاطرات بچگی ام...
مکثی کرد و ادامه داد:
- عقاب...
- جانم؟
از لحن مهربان و صمیمی عقاب کمی جا خورد ولی ادامه داد.
- تو میتونی...یعنی...منظورم اینه که ...من هیچی...هیچی یادم نمیاد...میشه برام بگی قضیه ی دو سال پیش چی بوده؟
عقاب اخم ظریفی کرد و بی رودرواسی گفت:
- دو سال پیش من اومدم خواستگاری و تو به من گفتی ازم متنفری.گفتی حاضری بمیری ولی با من زیر یه سقف نری...دلیلش هم همون پسره بود...آرش...البته من اینجور فکر می کنم چون تو هیچ وقت دلیل اصلی اش رو به من نگفتی...راستش من فقط با فراموشی تو تونستم پا پیش بزارم.مخصوصا موقعی که شنیدم با آرش بهم زدی و گفتی که تنهات بزاره جلو اومدم چون میدونستم از احساست به آرش و من چیزی یادت نیست.رویا ...رویا ما میتونیم زندگی خیلی خوبی با هم داشته باشیم... من تو رو خیلی خوب میشناسم...خیلی هم دوست دارم ...عشقم انقدر قوی هست که تا آخر عمر دنیا رو برات بهشت کنم...فقط کافیه که من بگی آره...
رویا جا خورد . انتظار نداشت عقاب انقدر سریع پیش برود. نمیدانست چرا اما ته دلش لرزید . حس خوبی داشت از اینکه عقاب به او ابراز علاقه کرده بود.زیر لب گفت:
- من ..نمیدونم..تو باید به من مهلت بدی
عقاب خم شد و خواست که دست های رویا را گیرد . رویا خودش را عقب کشید و به بهانه ی مرتب کردن شالش صندلی را به سمت آینه چرخاند . عقاب از پشت سرش گفت:
- تو تا اخر این دنیا اگه مهلت بخوای من منتظرت میمونم..
چند لحظه ای سکوت بود و چمش هاشان که در آینه به هم خیره مانده بود.
عقاب صندلی را چرخاند و روی زانو جلو صندلی نشست. صاف در چشمان رویا خیره شد و گفت:
- من...من،عاشق چشم هات.عاشق چشم های درشت خمارت شدم ...
رویا لرزید .نمیدانست چطور می تواند صدای قلبش را بشنود.صدای فریبا از راهرو آمد.
- بچه ها حرفتون تموم شد بیاین سر میز شام 
چند ثانیه ای به هم خیره ماندند.عقاب از جایش بلند شد لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
رویا پشت در رفت و خودش را به در چسباند. قلبش انقدر سریع جلو عقب می رفت که حس می کرد الان است از دهنش بپرد بیرون.
***